منچستر!!!(یادداشتی برای فیلم ملبورن)
سینما حالا از هر نوعی که باشد، به قصه وابسته است. قصه چیزی بیش از ایده حس و حال و این ها است. قصه همان چیزی است که ملبورن اساسا با آن غریبه است. ملبورن فیلمی به شدت حوصله سر بر،کش دار، تکراری و البته تقلبی است. تقبلی آنچنان آشکار که مخاطبان آماتور سینما هم با دیدن چند سکانس به آسانی به این نتیجه میرسند که با یک کلاهبرداری مواجه اند.
فیلم چه چیزهایی دارد؟ یک نادر و سیمین که شدهاند امیر علی و سارا، قصدی برای سفر یا مهاجرت (مدعی سفرند ولی تدارکشان بوی مهاجرت می دهد) و مقصدی که چیزی به جز دکور نیست. ملبورن! که اگر منچستر هم می شد هیچ آسیبی به فیلم نمیزد. حالا همه این ها می افتند گیر نوزادی که مرده و اصلا معلوم نیست چرا سارا، از همسایه ای که تا روز رفتن هم نمی شناسدش میان آن همه درگیری و شلوغی پیش از سفر، قبول می کند تا نگهش دارد. مثل جدایی توی سر کله هم می زنند که حالا چه کنیم؟! به دلیلی که فیلمساز حوصله و یا عرضه گفتنش را به ما نداشته، به پدر بچه و یک دو جین آدم دیگر دروغ می گویند و در نهایت بچه را می دهند به پیرزن همسایه روبرویی که نگهش دارد، بدون این که مردنش را آشکار کنند و فرار!
این همه چیز هایی است که ملبورن را ساخته است. درام در کار نیست. چیزی شروع نمی شود، گره نمی افتد و در نهایت چیزی هم حل نمی شود. فیلمی که نه مدرن است و نه اخلاق مدرن سرش می شود. شخصیت ها بیشتر به یک مشت کودک احمق شبیه اند که هیچ فهمی از کنش عقلانی ندارند. یعنی کنش هایشان حتی بر اساس منافعشان نیز استوار نیست. حتی نمی دانند منفعت چیست . جاهلانه دروغ می گویند. دروغی که یقینا در کوتاه ترین زمان ممکن آشکار می شود. و از طرفی جاهلانه تر فرار می کنند گویا ملبورن جایی بیرون از کره زمین است و دیگر امکان بازگرداندن و بازخواست شدنشان نیست. درحالیکه اصلا صحنه ی مشکوکی وجود ندارد؛ پدر و مادر بی مسئولیتی نوزادشان را سپرده اند به آدم هایی که شناخت درستی از آن ها ندارند و دست آخر حادثه ای که شاید بخشی از آن به علت ناآگاهی آن آدم ها باشد رخ داده و نوزاد در حین خواب و به گواه خود فیلم به دلایل ناشناخته پزشکی مرده است. همین!
از آنطرف پدر نوازد چقدر باسمه ای و بی مایه است. وقتی سراغ بچه می آید اصلا به رفتار های پر تناقض و صورت رنگ پریده و صدای لرزان امیر علی شک نمی کند، حتی ذره ای شک نمی کند! دست آخر هم بابت ول دادن موبایلش توی دیوار خانه امیرعلی، که به خاطر عصباتیش از گفت و گو با همسرش پشت خط حاصل شده، عذر خواهی می کند و بدون هیچ پیگیری و سماجتی می رود. می بینید کار به کجا کشیده ؟ سوال اینجاست که آیا فیلمساز اصلا پدری که نگران بچه نوزادش باشد دیده؟ نه قطعا ندیده، که اگر دیده بود حاصلش این شبح احمق بی خاصیت نمی شد.
به غیر قصه، بازی ها و حتی دیالوگ ها هم تقلبی است . نماها هم همچنین. چند جمله که عینا از دیالوگ های جدایی تکرار می شود. لحن معادی هم همانی است که در جدایی بود . با همان مکث ها و اوج و فرود ها، دوربین هم که مدام از بیرون در و پشت پنجره مدیوم شات و فول شات می گیرد . مدیوم شاتی که منطقی پشتش نیست، بیشتر می خواستند شبیه نسخه اصلی از کار درآید. خبری از موسیقی متن هم نیست، مثل نسخه اصلی . فضا سازی هم کشک است . کدام فضا وقتی اصلا قصه ای و شخصیتی درکار نیست؟! قصد همان شبیه نسخه اصلی شدن است.
فیلم ساز جوان ما خواسته از یک فرمول پیش تر امتحان پس داده برای ساخت فیلم اولش استفاده کند، غافل از این که این جا سینماست و ابدا فرمولی وجود ندارد. شاید تنها فرمول موجود این باشد که هرکس لاجرم باید قصه خودش را تعریف کند. قصه ای که اگر حاصل زیست فردی نباشد به باور نخواهد رسید، نه برای فیلمساز و نه برای مخاطبش . با فیلم دیدن اگر خوب دیده شود و خوب فهم شود شاید بشود کمی تکنیک آموخت اما ابدا خبری از قصه نخواهد بود. شما نمی توانید تقلب کنید اصلا راهی برای تقلب وجود ندارد. پرده سینما بزرگترین مراقب است. همه چیز روی پرده لو خواهد رفت . ازجمله این که شما می خواستید یک شبه راه صد ساله را طی کنید و با دستآویز کردن عقایدی که مال شما نیست و دوربین و بازی و لحن و فضا و قصه ای که حتی ذره ای با آن یگانگی ندارید فیلم بسازید.